چشمهائی که باز شد ولیکن .....چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش .روزی ؛ دختر به پسر گفت :اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بود .»تا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند .پسر شادمانه از دختر پرسید :آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ »دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت :متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائی .»پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم ؛ مراقب چشمان من باشی .»
نظرات شما عزیزان:
Hamid 
ساعت21:59---3 آبان 1390
این از داستانایی که هیچ وقت تکراری و قدیمی نمیشه
خیلی قشنگه
Mr.kazemi 
ساعت20:58---2 آبان 1390