داستانک...
 
الکتروپیکنیک
 
 

 

 

چشمهائی که باز شد ولیکن .....چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش .روزی ؛ دختر به پسر گفت :اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بودتا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند .پسر شادمانه از دختر پرسید :آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ »دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت :متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائیپسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم ؛ مراقب چشمان من باشی

 



نظرات شما عزیزان:

Hamid
ساعت21:59---3 آبان 1390
این از داستانایی که هیچ وقت تکراری و قدیمی نمیشه
خیلی قشنگه


Mr.kazemi
ساعت20:58---2 آبان 1390
kheiliiiii ghashang bud

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, :: 20:39 :: توسط : بابک کازرونی زاده

درباره وبلاگ
توضیح خاصی ندارم...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الکتروپیکنیک و آدرس electropicnic.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 156
بازدید کل : 32540
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1