الکتروپیکنیک
 
 

 

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی

!!

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 13:38 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی؟
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, :: 13:29 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود

 

ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم!!!

 

کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن !

 

نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم

 

باز کسي حرفمون رو نميفهمه !!!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 آبان 1390برچسب:, :: 18:27 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

هرگز به كسي نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري!

 

هرگز به كسي محبت نكن وقتي قصد شكستن قلبش را داری !!!

 

هرگز قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري!!

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, :: 18:27 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم

.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم

.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, :: 18:23 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

دوبـــــــــاره



از خوابــــ پریده ام



نفس هایم به شـماره افتاده انــــد



و اشک می ریزم



خــــــوابت را دیده ام



دوبــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــاره



منـــــــــــ !



دوبــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ ــــــــاره



تـــــــــو!



دوبــــــــــــــــــــــ ــــــــــ ــــــــــاره



آغوشـــــــــت !



هرم نفـــــــــــس هایتـــــــــ



هنوز گرم اســـــــــــت



ناگهانـــــ



صـــــــــــدای مــــَـــــــردانه ای زیر گوشمـــــــــــ میپرســـــــد:



بــــــــــاز هــــــــــــــم کابوس دیدی عزیزم ؟


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, :: 16:35 :: توسط : محمدرضا کاظمی

هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند اعلام را بر شانه خویش احساس کرده ام...(چارلز مورگان)


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 23:28 :: توسط : محمدرضا کاظمی

شخصی می گفت من شانزده سال دارم بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بگویی آن شانزده سال را دیگر ندارم
 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 23:26 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

دفترم راباز میکنم اولین صفحه و اولین جمله حکایت ازرفتنت دارد به صفحات دیگرنگاه میکنم تمام صفحات دیگررا از نبودنت از غم دوریت از چشم انتظاریم واز امید به بازگشتت پر کرده ام تنها یک برگ سفید باقی مانده برگی که برای امدنت خالی گذاشته ام

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 7 آبان 1390برچسب:, :: 23:22 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند

آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند ( مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده اشان یکی است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند ( آدمهای معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم

آنانی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند ( شگفت انگیز ترین آدمها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 22:48 :: توسط : محمدرضا کاظمی

زمان هیچوقت دردی را دوا نمی کند!

این ما هستیم که به مرور به " درد " عادت می کنیم...  


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:33 :: توسط : محمدرضا کاظمی

این روزها برای تنها شدن کافیست "صادق" باشی.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:32 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

من از تبار فرهادم...
 از تبار نرســیدن...
 از تبــــار نداشتن!...
 از تبار كوه كنــــدن و دل نكندن!..

 !!!تو امــا خسروت را پیدا كن!...
 شاد باش كه تو...نه از تبار منـــی     


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:30 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟حقیقت ساده لوح گول خورد و پذیرفت.آن دو با هم به کنار ساحل رفتند و حقیقت لباسهایش را درآورد.دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.از آنروز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 6 آبان 1390برچسب:, :: 14:29 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 او که می رود نمی فهمد
 اما او که بدرقه می کند می داند
 کاسه آب معجزه نمی کند...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:27 :: توسط : محمدرضا کاظمی

چند شبيست كه بي اجازه به خوابم مي آيي

خوابم را رنگی میکنی

ولي روزم را سیاه ...!


 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:25 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

دنبال کسی نیستم که وقتی میگم میرم ؛
 بگه : نرو !
 کسی رو میخوام که وقتی گفتم میرم ؛
 بگه : "صبر کن منم باهات بیام،
 تنها نرو ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:12 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان

باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر



ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه

بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد.

روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.

بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. دختري كه

اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم در

طبقات بالا چه مواردي هست!!

در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا

دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟

طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي

زيبا و در كار خانه نيز كمك مي كنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم.

در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره

هاي زيبا و در كار خانه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.

آندو واقعا به وجد آمده بودند و دختر گفت: واي چقدر خوب چه چيز ممكن است در طبقه آخر باشد

آندو از شوق زيادشروع به گريه كردند.

آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان

هيچوقت راضي شدني نيستند.....

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 14:10 :: توسط : محمدرضا کاظمی

مردها وقتی‌ یه زن بهشون میگه سردمه به سه دسته تقسیم میشن:
اونایی که بغل می‌کنن ، اونایی که جاکتشونو میدن و احمق‌هایی‌ که میگن: منم همینطور!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:0 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

ممكنه آدما پسر باشن اما ، پيش نمياد پسرا آدم باشن !


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 13:56 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

شخصی ديوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ( خانه های ژاپنی دارای فضائی خالی بين ديوارهای چوبی



هستند ). اين شخص در حین خراب کردن ديوار در بين آن ، مارمولکی را دید که ميخی از بيرون به

پايش کوفته

شده است. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد !

وقتی ميخ را بررسی کرد تعجب کرد این ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود! چه

اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتی زنده مانده!

در يک قسمت تاريک بدون حرکت ، چنين چيزی امکان ندارد و غير قابل تصور است !!

متحیر از این مساله ، کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. تو اين مدت چکار می کرده ، چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد يکدفعه مارمولکی دةگر با غذائی در دهانش ظاهر شد!

مرد شدةدا منقلب شد...

ده سال مراقبت!!! چه عشقی! چه عشق قشنگی! و واقعا چه عشق شگفت انگةزی!

اگر موجود به اةن کوچکی بتواند عشق به اةن بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانةم عاشق شوةم...

اگر سعی کنی ميتوانی...

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 15:17 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

زخمی که میخوری را مزه مزه اش کن
حتما نمکش آشناس

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:15 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

آنكه دستش را اینقدر محكم گرفته ای....دیروز عاشق من بود..
دستانت را خسته نكن....
محكم یا آرام....
فردا تو هم تنهایی.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:14 :: توسط : محمدرضا کاظمی

من زنم یا مرد؟
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .

دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟

من : زنم دیگه پس چی ام ؟

دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟

من : نه مامانی بابا مرده .

دخترم : راست میگی مامان ؟

من : آره چطور مگه ؟

دخترم : هیچی مامان ! دیگه كی زنه ؟

من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ

دخترم : دایی سعید هم زنه ؟

من : نه اون مرده !

دخترم : از كجا فهمیدی زنی ؟

من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .

دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟

من : از اینكه خوشگلم ،

دخترم : یعنی هر كی خوشگل بود زنه‌ ؟

من : اره دخترم

دخترم : بابا از كجا فهمید مرده

من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد
خوشگل نیست مرده !

دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟

من : آره تقریبا .

دخترم : ولی بابایی كه از تو خوشگل تره

من : اولا تو نه شما بعدشم باباییت كجاش از من خوشگل تره ؟

دخترم : چشاش

من : یعنی من زشتم مامان ؟

دخترم : آره

من : مرسی

دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!

من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست

دخترم : چی اون حرفه كه الان گفتی چی بود

من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه

دخترم : مامان من مردم

من : نه تو زنی

دخترم : یعنی منم زشتم

من : نه مامان كی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان كودكی

دخترم : یعنی من زن نیستم ؟

من : چرا جنسیتت زنه ولی الان كودكی

دخترم : یعنی چی ؟

من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن كه توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص
میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه .

دخترم : یعنی منم مامانم ؟

من : اره دیگه تو هم مامان عروسكهاتی

دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟

من : خوب تو هم یه مامان واقعی كوچولو برای عروسكهات هستی دیگه

دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟

من : تو كودكی

دخترم : كی زن میشم ؟

من : بزرگ شدی

دخترم : مامان من نفهمیدم كیا زنن ؟

من : ببین یه جور دیگه میگم . كی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی

دخترم : بابا

من : بابات كی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!!

دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه

من : نه الان رو نمی گم ، كوچولو بودی ؟

دخترم : نمی دونم

من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه

دخترم : كی؟

من : ای بابا ولش كن ، بین مامان ، زنها سینه دارن كه باهاش به بچه ها شیر میدن
، ولی مردا ندارن

دخترم : خب بابا هم سینه داره

من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی

دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .

من : ای بابا ببین مامان جون خودت كه بزرگ بشی كم كم می فهمی .

دخترم : الان می خوام بفهمم .

من : خوب هر كی روسری سرش كنه زنه هر كی نكنه مرده

دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارك زن میشی

من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟

دخترم : مامانم

من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن

دخترم : آهان فهمیدم .

من : خدا خیرت بده كه فهمیدی ، برو با عروسكهات بازی كن

****
نیم ساعت بعد

دخترم : مامان یه سوال بپرسم

من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها

دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .

من : خوب بپرس

دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:11 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

قفسم را مشکن تو مکن آزادم،گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد،من به زنجیر تو عادت کردم،بارها در پی این فکر که در قلب توام با تو احساس سعادت کردم

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:8 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
...حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
... هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی ..

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

علت قبول نشدن در كنكور ؟!(خیلی جالبه!) اگر داوطلبی در كنكور قبول نشد هیچ تقصیری نداردچرا كه سال فقط 365 روز است. در حالی كه: 1) سال 52 جمعه داریم و میدانید كه جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند. 2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است كه به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یك فرد نرمال مشكل است. بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند. 3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است كه جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند. 4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد كه جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند. 5) طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند. 6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازم است. چرا كه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند. 7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند. 8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند. 9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند. 10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است. 11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند. 12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!! نتیجه ی اخلاقی: پس یك داوطلب نرمال نمیتواند امیدی برای قبولی در دانشگاه داشته باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:2 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

و خدا زن را از پهلوی چپ مرد آفرید...
آری ، خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید

نه از سر او، تا فرمانروای او باشد
نه از پای او، تا لگد كوب امیال او گردد

بلكه از پهلوی او،تا برابر با او باشد
و از زیر بازوی او، تا مورد حمایت او باشد
و از نزدیكترین نقطه به قلب او،
تا معشوق و محبوب او باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:40 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

صبحگاهان وقتی آفتاب

 

 

 

 

در حال روشن کردن روز است

 

 

من بیدارم

 

 

و اولین فکرم تویی

 

شبانگاهان

 

 

در تاریکی به درختان خیره می شوم

که چون سایه هایی در مقابل ستارگان

 

 

خاموش قد کشیده اند

 

 

مجذوب این آرامش مطلق می شوم

 

 

و آخرین فکرم تویی

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:36 :: توسط : محمدرضا کاظمی

شخصی روزی با خدا مكالمه ای داشت:خداوندا!دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلی هستند؟ خداوند آن مرد را به سمت دو در هدایت كرد و یكی از آن ها را باز كرد‍؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یك میز گرد بزرگ وجود داشت كه روی آن یك ظرف خورش بود و آن قدر بوی خوبی داشت كه دهانش آب افتاد. افرادی كه دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند كه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر كدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر كنند. اما از آنجایی كه این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دست شان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد. خداوند گفت:«تو جهنم را دیدی.»آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز كرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یك میز گرد با یك ظرف خورش روی آن، كه دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی كافی تپل و قوی بودند، می گفتند و می خندیدند .آن شخص گفت:«نمی فهمم»خداوند جواب داد:«ساده است!فقط احتیاج به یك مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند كه به همدیگر غذا بدهند، در حالی كه آدم های طمعكار تنها به خودشان فكر می كنند

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:12 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت / سهل بود خوردن افسوس مفت

مردم این ملک ز که تا به مه / هیچ ندانند جز احسنت و زه

هرکسی اندر غم جان خود است / فارغ از اندیشه نیک و بدست

بعد که مردم همه یادم کنند / رحمت وافر به نهادم کنند

زانچه پس از مرگ برایم کنند / کاش کمی حین بقایم کنند

دل به کف غصه نباید سپرد / اول و آخر همه خواهیم مرد


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

شاگردی از استادش پرسید عشق یعنی چه ؟ استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید : چه آوردی؟ شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی بگردم
.
استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 19:23 :: توسط : محمدرضا کاظمی

در پسین روزهای فصل بهار .......................برگ ها در هجوم پاییزند

زرد ها مانده اند بر شاخه ......................سبزها روی خاک می ریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس .......... بوی خون در فضای این شهر است

گویی احساس سربلندی و اوج.............. با تمام درخت ها قهر است

از کف سنگ فرش هر کوچه.................. خون گلگون لاله را شستند

غافل از این که در تمامی باغ ................ سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه ی هر سرو..... قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هر سو .............. نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل می داد ............. دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری شد............ از دو چشم خمار سوسن ها

ناله ی پر شرار مرغ سحر............ معنی اش ارتداد و بی دینی است

در زمستان ذوق و اندیشه .......... سبز بودن چه جرم سنگینی است


ساقه هایی که سبز تر بودند ............. سرخ گشته به خاک غلطیدند

باقی ساقه ها از این ماتم....................... برگ های سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید می کارند ....................... بید مجنون کجا ثمر بدهد

ای که بر روی ماه چنگ زدی .................... باش تا صبح دولتت بدمد


 

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:9 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود. "


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت

 

نمی توان گفت

 

و حتی نمیتوان سرود

 

 

با تو بودن قصه شیرینی است

 

به وسعت تلخی تنهایی

 

 

و داشتن تو فانوسی

 

به روشنایی هر چه تاریکی

و...و

 

من همچون غربت زده ای

 

در اغوش بی کران دریای بی کسی

 

 

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم

 

و می مانم تا ابد

 

 

وتا وقتی که شبنم زلال احساست

 

زنگار غم را از وجودم بشوید


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:6 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

گویند مرا چو زاد مادر پـسـتـان به دهان گرفتن آموخت

شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست


 

ایرج میرزای قرن ۲۱

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کلیـپ دیدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز می کردند.یعنی چه چیزی می توانست داخل آن باشد؟وقتی فهمید که محتوی جعبه چیزی جز تله موش نیست ترس همه وجودش را فرا گرفت.به سمت حیاط مزرعه که می رفت جار زد: «تله موش تو خونست» تا به همه اخطار بدهد.مرغ قدقدی کرد و گفت:تو باید نگران باشی!این قضیه به من هیچ ربطی نداره.

موش رو به خوک کرد و گفت : « تله موش تو خونست» خوک از سر همدردی گفت:متاسفم.اما کاری به جز دعا از دست من بر نمیاد.موش سراغ گاو رفت و گاو در پاسخ گفت : آخه احمق جون به نظرت تله موش برای من خطری داره؟

موش غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود.همان شب صدایی در خانه به گوش رسید.مثل صدای تله موشی که دامی در آن افتاده باشد.همسر کشاورز با عجله دوید تا ببیند چه چیزی در تله افتاده

.

اتاق تاریک بود و ندید چه چیزی بهَ تله افتاده.از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود.مار همسر کشاورز را گزید.کشاورز بی درنگ همسرش را به بیمارستان رساند.همسر کشاورز تب داشت . خوب همه می دانند که دوای تب سوپ جوجه است.از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده ی سوپ را تهیه کند.از این رو مرغ را سر برید

.

بیماری همسرش بهبود نیافت.به همین علت دوستان و همسایه ها مدام به عیادتش میامدند.کشاورز برای تهیه غذای آنها مجبور شد خوک را هم سر ببرد

.

همسر کشاورز خوب نشد. در واقع مرد.افراد بسیاری برای خاک سپاری او آمدند.کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید

...

پس دفعه ی بعد که شنیدی کسی مشکلی داره و فکر کردی که به تو مربوط نمیشه یادت باشه که وقتی چیزی ضعیف ترین مارو تهدید میکنه همه ی ما در خطریم

...

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:47 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

در این قسمت هرچی که دلتون میخواد رو در قسمت نظرات بنویسید و به بحث و گفتگوبپردازید.

شعر , جوک , طنز , مطالب عاشقانه , سرگرمی , سرکاری....


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1398برچسب:, :: 20:45 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

امروز اومده بود دیدنم!با یه نگاه مهربون!همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتمو ازم دریغ میکرد!گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده!وقتی رفت سنگ قبرم از اشکهاش خیس شده بود


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
توضیح خاصی ندارم...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الکتروپیکنیک و آدرس electropicnic.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 312
بازدید کل : 32386
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1



Alternative content