الکتروپیکنیک
 
 

 

 

 

 

شخصی ديوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ( خانه های ژاپنی دارای فضائی خالی بين ديوارهای چوبی



هستند ). اين شخص در حین خراب کردن ديوار در بين آن ، مارمولکی را دید که ميخی از بيرون به

پايش کوفته

شده است. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد !

وقتی ميخ را بررسی کرد تعجب کرد این ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود! چه

اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتی زنده مانده!

در يک قسمت تاريک بدون حرکت ، چنين چيزی امکان ندارد و غير قابل تصور است !!

متحیر از این مساله ، کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. تو اين مدت چکار می کرده ، چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد يکدفعه مارمولکی دةگر با غذائی در دهانش ظاهر شد!

مرد شدةدا منقلب شد...

ده سال مراقبت!!! چه عشقی! چه عشق قشنگی! و واقعا چه عشق شگفت انگةزی!

اگر موجود به اةن کوچکی بتواند عشق به اةن بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانةم عاشق شوةم...

اگر سعی کنی ميتوانی...

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 15:17 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

زخمی که میخوری را مزه مزه اش کن
حتما نمکش آشناس

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:15 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

آنكه دستش را اینقدر محكم گرفته ای....دیروز عاشق من بود..
دستانت را خسته نكن....
محكم یا آرام....
فردا تو هم تنهایی.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:14 :: توسط : محمدرضا کاظمی

من زنم یا مرد؟
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .

دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟

من : زنم دیگه پس چی ام ؟

دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟

من : نه مامانی بابا مرده .

دخترم : راست میگی مامان ؟

من : آره چطور مگه ؟

دخترم : هیچی مامان ! دیگه كی زنه ؟

من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ

دخترم : دایی سعید هم زنه ؟

من : نه اون مرده !

دخترم : از كجا فهمیدی زنی ؟

من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .

دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟

من : از اینكه خوشگلم ،

دخترم : یعنی هر كی خوشگل بود زنه‌ ؟

من : اره دخترم

دخترم : بابا از كجا فهمید مرده

من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد
خوشگل نیست مرده !

دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟

من : آره تقریبا .

دخترم : ولی بابایی كه از تو خوشگل تره

من : اولا تو نه شما بعدشم باباییت كجاش از من خوشگل تره ؟

دخترم : چشاش

من : یعنی من زشتم مامان ؟

دخترم : آره

من : مرسی

دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!

من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست

دخترم : چی اون حرفه كه الان گفتی چی بود

من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه

دخترم : مامان من مردم

من : نه تو زنی

دخترم : یعنی منم زشتم

من : نه مامان كی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان كودكی

دخترم : یعنی من زن نیستم ؟

من : چرا جنسیتت زنه ولی الان كودكی

دخترم : یعنی چی ؟

من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن كه توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص
میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه .

دخترم : یعنی منم مامانم ؟

من : اره دیگه تو هم مامان عروسكهاتی

دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟

من : خوب تو هم یه مامان واقعی كوچولو برای عروسكهات هستی دیگه

دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟

من : تو كودكی

دخترم : كی زن میشم ؟

من : بزرگ شدی

دخترم : مامان من نفهمیدم كیا زنن ؟

من : ببین یه جور دیگه میگم . كی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی

دخترم : بابا

من : بابات كی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!!

دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه

من : نه الان رو نمی گم ، كوچولو بودی ؟

دخترم : نمی دونم

من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه

دخترم : كی؟

من : ای بابا ولش كن ، بین مامان ، زنها سینه دارن كه باهاش به بچه ها شیر میدن
، ولی مردا ندارن

دخترم : خب بابا هم سینه داره

من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی

دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .

من : ای بابا ببین مامان جون خودت كه بزرگ بشی كم كم می فهمی .

دخترم : الان می خوام بفهمم .

من : خوب هر كی روسری سرش كنه زنه هر كی نكنه مرده

دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارك زن میشی

من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟

دخترم : مامانم

من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن

دخترم : آهان فهمیدم .

من : خدا خیرت بده كه فهمیدی ، برو با عروسكهات بازی كن

****
نیم ساعت بعد

دخترم : مامان یه سوال بپرسم

من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها

دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .

من : خوب بپرس

دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:11 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

قفسم را مشکن تو مکن آزادم،گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد،من به زنجیر تو عادت کردم،بارها در پی این فکر که در قلب توام با تو احساس سعادت کردم

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:8 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
...حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
... هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی ..

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

علت قبول نشدن در كنكور ؟!(خیلی جالبه!) اگر داوطلبی در كنكور قبول نشد هیچ تقصیری نداردچرا كه سال فقط 365 روز است. در حالی كه: 1) سال 52 جمعه داریم و میدانید كه جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند. 2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است كه به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یك فرد نرمال مشكل است. بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند. 3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است كه جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند. 4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد كه جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند. 5) طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند. 6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازم است. چرا كه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند. 7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند. 8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند. 9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند. 10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است. 11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند. 12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!! نتیجه ی اخلاقی: پس یك داوطلب نرمال نمیتواند امیدی برای قبولی در دانشگاه داشته باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:2 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

و خدا زن را از پهلوی چپ مرد آفرید...
آری ، خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید

نه از سر او، تا فرمانروای او باشد
نه از پای او، تا لگد كوب امیال او گردد

بلكه از پهلوی او،تا برابر با او باشد
و از زیر بازوی او، تا مورد حمایت او باشد
و از نزدیكترین نقطه به قلب او،
تا معشوق و محبوب او باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:40 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

صبحگاهان وقتی آفتاب

 

 

 

 

در حال روشن کردن روز است

 

 

من بیدارم

 

 

و اولین فکرم تویی

 

شبانگاهان

 

 

در تاریکی به درختان خیره می شوم

که چون سایه هایی در مقابل ستارگان

 

 

خاموش قد کشیده اند

 

 

مجذوب این آرامش مطلق می شوم

 

 

و آخرین فکرم تویی

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:36 :: توسط : محمدرضا کاظمی

شخصی روزی با خدا مكالمه ای داشت:خداوندا!دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلی هستند؟ خداوند آن مرد را به سمت دو در هدایت كرد و یكی از آن ها را باز كرد‍؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یك میز گرد بزرگ وجود داشت كه روی آن یك ظرف خورش بود و آن قدر بوی خوبی داشت كه دهانش آب افتاد. افرادی كه دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند كه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر كدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر كنند. اما از آنجایی كه این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دست شان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد. خداوند گفت:«تو جهنم را دیدی.»آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز كرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یك میز گرد با یك ظرف خورش روی آن، كه دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی كافی تپل و قوی بودند، می گفتند و می خندیدند .آن شخص گفت:«نمی فهمم»خداوند جواب داد:«ساده است!فقط احتیاج به یك مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند كه به همدیگر غذا بدهند، در حالی كه آدم های طمعكار تنها به خودشان فكر می كنند

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:12 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت / سهل بود خوردن افسوس مفت

مردم این ملک ز که تا به مه / هیچ ندانند جز احسنت و زه

هرکسی اندر غم جان خود است / فارغ از اندیشه نیک و بدست

بعد که مردم همه یادم کنند / رحمت وافر به نهادم کنند

زانچه پس از مرگ برایم کنند / کاش کمی حین بقایم کنند

دل به کف غصه نباید سپرد / اول و آخر همه خواهیم مرد


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

شاگردی از استادش پرسید عشق یعنی چه ؟ استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید : چه آوردی؟ شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی بگردم
.
استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 19:23 :: توسط : محمدرضا کاظمی

در پسین روزهای فصل بهار .......................برگ ها در هجوم پاییزند

زرد ها مانده اند بر شاخه ......................سبزها روی خاک می ریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس .......... بوی خون در فضای این شهر است

گویی احساس سربلندی و اوج.............. با تمام درخت ها قهر است

از کف سنگ فرش هر کوچه.................. خون گلگون لاله را شستند

غافل از این که در تمامی باغ ................ سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه ی هر سرو..... قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هر سو .............. نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل می داد ............. دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری شد............ از دو چشم خمار سوسن ها

ناله ی پر شرار مرغ سحر............ معنی اش ارتداد و بی دینی است

در زمستان ذوق و اندیشه .......... سبز بودن چه جرم سنگینی است


ساقه هایی که سبز تر بودند ............. سرخ گشته به خاک غلطیدند

باقی ساقه ها از این ماتم....................... برگ های سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید می کارند ....................... بید مجنون کجا ثمر بدهد

ای که بر روی ماه چنگ زدی .................... باش تا صبح دولتت بدمد


 

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:9 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود. "


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت

 

نمی توان گفت

 

و حتی نمیتوان سرود

 

 

با تو بودن قصه شیرینی است

 

به وسعت تلخی تنهایی

 

 

و داشتن تو فانوسی

 

به روشنایی هر چه تاریکی

و...و

 

من همچون غربت زده ای

 

در اغوش بی کران دریای بی کسی

 

 

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم

 

و می مانم تا ابد

 

 

وتا وقتی که شبنم زلال احساست

 

زنگار غم را از وجودم بشوید


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:6 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

گویند مرا چو زاد مادر پـسـتـان به دهان گرفتن آموخت

شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست


 

ایرج میرزای قرن ۲۱

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کلیـپ دیدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز می کردند.یعنی چه چیزی می توانست داخل آن باشد؟وقتی فهمید که محتوی جعبه چیزی جز تله موش نیست ترس همه وجودش را فرا گرفت.به سمت حیاط مزرعه که می رفت جار زد: «تله موش تو خونست» تا به همه اخطار بدهد.مرغ قدقدی کرد و گفت:تو باید نگران باشی!این قضیه به من هیچ ربطی نداره.

موش رو به خوک کرد و گفت : « تله موش تو خونست» خوک از سر همدردی گفت:متاسفم.اما کاری به جز دعا از دست من بر نمیاد.موش سراغ گاو رفت و گاو در پاسخ گفت : آخه احمق جون به نظرت تله موش برای من خطری داره؟

موش غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود.همان شب صدایی در خانه به گوش رسید.مثل صدای تله موشی که دامی در آن افتاده باشد.همسر کشاورز با عجله دوید تا ببیند چه چیزی در تله افتاده

.

اتاق تاریک بود و ندید چه چیزی بهَ تله افتاده.از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود.مار همسر کشاورز را گزید.کشاورز بی درنگ همسرش را به بیمارستان رساند.همسر کشاورز تب داشت . خوب همه می دانند که دوای تب سوپ جوجه است.از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده ی سوپ را تهیه کند.از این رو مرغ را سر برید

.

بیماری همسرش بهبود نیافت.به همین علت دوستان و همسایه ها مدام به عیادتش میامدند.کشاورز برای تهیه غذای آنها مجبور شد خوک را هم سر ببرد

.

همسر کشاورز خوب نشد. در واقع مرد.افراد بسیاری برای خاک سپاری او آمدند.کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید

...

پس دفعه ی بعد که شنیدی کسی مشکلی داره و فکر کردی که به تو مربوط نمیشه یادت باشه که وقتی چیزی ضعیف ترین مارو تهدید میکنه همه ی ما در خطریم

...

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:47 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

امروز اومده بود دیدنم!با یه نگاه مهربون!همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتمو ازم دریغ میکرد!گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده!وقتی رفت سنگ قبرم از اشکهاش خیس شده بود


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

تنهایی یعنی فطریه ات را خودت حساب کنی.برای یک نفر!....راستی....قوت غالبم چیست؟....نان؟.....برنج؟.....غم؟....تنهایی؟

 

 

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:37 :: توسط : محمدرضا کاظمی

درباره وبلاگ
توضیح خاصی ندارم...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الکتروپیکنیک و آدرس electropicnic.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 100
بازدید کل : 32484
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1



Alternative content