الکتروپیکنیک
 
 

شخصی می گفت من شانزده سال دارم بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بگویی آن شانزده سال را دیگر ندارم
 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 23:26 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند

آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند ( مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده اشان یکی است

آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند ( آدمهای معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم

آنانی که وقتی هستند نیستند و وقتی که نیستند هستند ( شگفت انگیز ترین آدمها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 آبان 1390برچسب:, :: 22:48 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟حقیقت ساده لوح گول خورد و پذیرفت.آن دو با هم به کنار ساحل رفتند و حقیقت لباسهایش را درآورد.دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.از آنروز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 6 آبان 1390برچسب:, :: 14:29 :: توسط : محمدرضا کاظمی

زمان هیچوقت دردی را دوا نمی کند!

این ما هستیم که به مرور به " درد " عادت می کنیم...  


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:33 :: توسط : محمدرضا کاظمی

این روزها برای تنها شدن کافیست "صادق" باشی.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:32 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

من از تبار فرهادم...
 از تبار نرســیدن...
 از تبــــار نداشتن!...
 از تبار كوه كنــــدن و دل نكندن!..

 !!!تو امــا خسروت را پیدا كن!...
 شاد باش كه تو...نه از تبار منـــی     


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:30 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 او که می رود نمی فهمد
 اما او که بدرقه می کند می داند
 کاسه آب معجزه نمی کند...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:27 :: توسط : محمدرضا کاظمی

چند شبيست كه بي اجازه به خوابم مي آيي

خوابم را رنگی میکنی

ولي روزم را سیاه ...!


 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:25 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

دنبال کسی نیستم که وقتی میگم میرم ؛
 بگه : نرو !
 کسی رو میخوام که وقتی گفتم میرم ؛
 بگه : "صبر کن منم باهات بیام،
 تنها نرو ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:12 :: توسط : محمدرضا کاظمی

مردها وقتی‌ یه زن بهشون میگه سردمه به سه دسته تقسیم میشن:
اونایی که بغل می‌کنن ، اونایی که جاکتشونو میدن و احمق‌هایی‌ که میگن: منم همینطور!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 14:0 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

ممكنه آدما پسر باشن اما ، پيش نمياد پسرا آدم باشن !


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 13:56 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

چشمهائی که باز شد ولیکن .....چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش .روزی ؛ دختر به پسر گفت :اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بودتا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند .پسر شادمانه از دختر پرسید :آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ »دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت :متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائیپسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم ؛ مراقب چشمان من باشی

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, :: 20:39 :: توسط : بابک کازرونی زاده

 

حس میکنم باید کارگردان میشدم.هرکس به من می رسد بازیگر است!

(دکتر شریعتی)


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:, :: 13:6 :: توسط : بابک کازرونی زاده

 

 

 

 

شخصی ديوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ( خانه های ژاپنی دارای فضائی خالی بين ديوارهای چوبی



هستند ). اين شخص در حین خراب کردن ديوار در بين آن ، مارمولکی را دید که ميخی از بيرون به

پايش کوفته

شده است. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد !

وقتی ميخ را بررسی کرد تعجب کرد این ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود! چه

اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتی زنده مانده!

در يک قسمت تاريک بدون حرکت ، چنين چيزی امکان ندارد و غير قابل تصور است !!

متحیر از این مساله ، کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. تو اين مدت چکار می کرده ، چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد يکدفعه مارمولکی دةگر با غذائی در دهانش ظاهر شد!

مرد شدةدا منقلب شد...

ده سال مراقبت!!! چه عشقی! چه عشق قشنگی! و واقعا چه عشق شگفت انگةزی!

اگر موجود به اةن کوچکی بتواند عشق به اةن بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانةم عاشق شوةم...

اگر سعی کنی ميتوانی...

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 15:17 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

زخمی که میخوری را مزه مزه اش کن
حتما نمکش آشناس

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:15 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

آنكه دستش را اینقدر محكم گرفته ای....دیروز عاشق من بود..
دستانت را خسته نكن....
محكم یا آرام....
فردا تو هم تنهایی.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:, :: 17:14 :: توسط : محمدرضا کاظمی

من زنم یا مرد؟
خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید .

دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟

من : زنم دیگه پس چی ام ؟

دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟

من : نه مامانی بابا مرده .

دخترم : راست میگی مامان ؟

من : آره چطور مگه ؟

دخترم : هیچی مامان ! دیگه كی زنه ؟

من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ

دخترم : دایی سعید هم زنه ؟

من : نه اون مرده !

دخترم : از كجا فهمیدی زنی ؟

من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .

دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟

من : از اینكه خوشگلم ،

دخترم : یعنی هر كی خوشگل بود زنه‌ ؟

من : اره دخترم

دخترم : بابا از كجا فهمید مرده

من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد
خوشگل نیست مرده !

دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟

من : آره تقریبا .

دخترم : ولی بابایی كه از تو خوشگل تره

من : اولا تو نه شما بعدشم باباییت كجاش از من خوشگل تره ؟

دخترم : چشاش

من : یعنی من زشتم مامان ؟

دخترم : آره

من : مرسی

دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره !!

من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست

دخترم : چی اون حرفه كه الان گفتی چی بود

من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه

دخترم : مامان من مردم

من : نه تو زنی

دخترم : یعنی منم زشتم

من : نه مامان كی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان كودكی

دخترم : یعنی من زن نیستم ؟

من : چرا جنسیتت زنه ولی الان كودكی

دخترم : یعنی چی ؟

من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن كه توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص
میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه .

دخترم : یعنی منم مامانم ؟

من : اره دیگه تو هم مامان عروسكهاتی

دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟

من : خوب تو هم یه مامان واقعی كوچولو برای عروسكهات هستی دیگه

دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟

من : تو كودكی

دخترم : كی زن میشم ؟

من : بزرگ شدی

دخترم : مامان من نفهمیدم كیا زنن ؟

من : ببین یه جور دیگه میگم . كی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی

دخترم : بابا

من : بابات كی بتو شیر داد ؟ !!!!!!!!!!

دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه

من : نه الان رو نمی گم ، كوچولو بودی ؟

دخترم : نمی دونم

من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه

دخترم : كی؟

من : ای بابا ولش كن ، بین مامان ، زنها سینه دارن كه باهاش به بچه ها شیر میدن
، ولی مردا ندارن

دخترم : خب بابا هم سینه داره

من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی

دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم .

من : ای بابا ببین مامان جون خودت كه بزرگ بشی كم كم می فهمی .

دخترم : الان می خوام بفهمم .

من : خوب هر كی روسری سرش كنه زنه هر كی نكنه مرده

دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارك زن میشی

من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟

دخترم : مامانم

من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن

دخترم : آهان فهمیدم .

من : خدا خیرت بده كه فهمیدی ، برو با عروسكهات بازی كن

****
نیم ساعت بعد

دخترم : مامان یه سوال بپرسم

من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها

دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .

من : خوب بپرس

دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:11 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

قفسم را مشکن تو مکن آزادم،گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد،من به زنجیر تو عادت کردم،بارها در پی این فکر که در قلب توام با تو احساس سعادت کردم

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:8 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
...حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
... هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی ..

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

علت قبول نشدن در كنكور ؟!(خیلی جالبه!) اگر داوطلبی در كنكور قبول نشد هیچ تقصیری نداردچرا كه سال فقط 365 روز است. در حالی كه: 1) سال 52 جمعه داریم و میدانید كه جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند. 2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است كه به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یك فرد نرمال مشكل است. بنابراین 263 روز دیگر باقی میماند. 3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است كه جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند. 4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد كه جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند. 5) طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند. 6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازم است. چرا كه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند. 7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند. 8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند. 9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند. 10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است. 11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند. 12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!! نتیجه ی اخلاقی: پس یك داوطلب نرمال نمیتواند امیدی برای قبولی در دانشگاه داشته باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 17:2 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت: "زین معیار اندر شهرما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

و خدا زن را از پهلوی چپ مرد آفرید...
آری ، خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید

نه از سر او، تا فرمانروای او باشد
نه از پای او، تا لگد كوب امیال او گردد

بلكه از پهلوی او،تا برابر با او باشد
و از زیر بازوی او، تا مورد حمایت او باشد
و از نزدیكترین نقطه به قلب او،
تا معشوق و محبوب او باشد


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:40 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

صبحگاهان وقتی آفتاب

 

 

 

 

در حال روشن کردن روز است

 

 

من بیدارم

 

 

و اولین فکرم تویی

 

شبانگاهان

 

 

در تاریکی به درختان خیره می شوم

که چون سایه هایی در مقابل ستارگان

 

 

خاموش قد کشیده اند

 

 

مجذوب این آرامش مطلق می شوم

 

 

و آخرین فکرم تویی

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 16:36 :: توسط : محمدرضا کاظمی

شخصی روزی با خدا مكالمه ای داشت:خداوندا!دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلی هستند؟ خداوند آن مرد را به سمت دو در هدایت كرد و یكی از آن ها را باز كرد‍؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یك میز گرد بزرگ وجود داشت كه روی آن یك ظرف خورش بود و آن قدر بوی خوبی داشت كه دهانش آب افتاد. افرادی كه دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند كه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر كدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر كنند. اما از آنجایی كه این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دست شان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد. خداوند گفت:«تو جهنم را دیدی.»آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز كرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یك میز گرد با یك ظرف خورش روی آن، كه دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی كافی تپل و قوی بودند، می گفتند و می خندیدند .آن شخص گفت:«نمی فهمم»خداوند جواب داد:«ساده است!فقط احتیاج به یك مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند كه به همدیگر غذا بدهند، در حالی كه آدم های طمعكار تنها به خودشان فكر می كنند

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:12 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت / سهل بود خوردن افسوس مفت

مردم این ملک ز که تا به مه / هیچ ندانند جز احسنت و زه

هرکسی اندر غم جان خود است / فارغ از اندیشه نیک و بدست

بعد که مردم همه یادم کنند / رحمت وافر به نهادم کنند

زانچه پس از مرگ برایم کنند / کاش کمی حین بقایم کنند

دل به کف غصه نباید سپرد / اول و آخر همه خواهیم مرد


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 11:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی
درباره وبلاگ
توضیح خاصی ندارم...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الکتروپیکنیک و آدرس electropicnic.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 327
بازدید کل : 32401
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1



Alternative content