الکتروپیکنیک
 
 

 

شاگردی از استادش پرسید عشق یعنی چه ؟ استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید : چه آوردی؟ شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی بگردم
.
استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 19:23 :: توسط : محمدرضا کاظمی

در پسین روزهای فصل بهار .......................برگ ها در هجوم پاییزند

زرد ها مانده اند بر شاخه ......................سبزها روی خاک می ریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس .......... بوی خون در فضای این شهر است

گویی احساس سربلندی و اوج.............. با تمام درخت ها قهر است

از کف سنگ فرش هر کوچه.................. خون گلگون لاله را شستند

غافل از این که در تمامی باغ ................ سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی شاخه ی هر سرو..... قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هر سو .............. نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل می داد ............. دوختندش به نوک سوزن ها

بوی گل شد گلاب و جاری شد............ از دو چشم خمار سوسن ها

ناله ی پر شرار مرغ سحر............ معنی اش ارتداد و بی دینی است

در زمستان ذوق و اندیشه .......... سبز بودن چه جرم سنگینی است


ساقه هایی که سبز تر بودند ............. سرخ گشته به خاک غلطیدند

باقی ساقه ها از این ماتم....................... برگ های سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید می کارند ....................... بید مجنون کجا ثمر بدهد

ای که بر روی ماه چنگ زدی .................... باش تا صبح دولتت بدمد


 

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:9 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

 

 

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود. "


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:7 :: توسط : محمدرضا کاظمی

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت

 

نمی توان گفت

 

و حتی نمیتوان سرود

 

 

با تو بودن قصه شیرینی است

 

به وسعت تلخی تنهایی

 

 

و داشتن تو فانوسی

 

به روشنایی هر چه تاریکی

و...و

 

من همچون غربت زده ای

 

در اغوش بی کران دریای بی کسی

 

 

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم

 

و می مانم تا ابد

 

 

وتا وقتی که شبنم زلال احساست

 

زنگار غم را از وجودم بشوید


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:6 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

 

گویند مرا چو زاد مادر پـسـتـان به دهان گرفتن آموخت

شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست


 

ایرج میرزای قرن ۲۱

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت

شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کلیـپ دیدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, :: 20:3 :: توسط : محمدرضا کاظمی

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز می کردند.یعنی چه چیزی می توانست داخل آن باشد؟وقتی فهمید که محتوی جعبه چیزی جز تله موش نیست ترس همه وجودش را فرا گرفت.به سمت حیاط مزرعه که می رفت جار زد: «تله موش تو خونست» تا به همه اخطار بدهد.مرغ قدقدی کرد و گفت:تو باید نگران باشی!این قضیه به من هیچ ربطی نداره.

موش رو به خوک کرد و گفت : « تله موش تو خونست» خوک از سر همدردی گفت:متاسفم.اما کاری به جز دعا از دست من بر نمیاد.موش سراغ گاو رفت و گاو در پاسخ گفت : آخه احمق جون به نظرت تله موش برای من خطری داره؟

موش غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود.همان شب صدایی در خانه به گوش رسید.مثل صدای تله موشی که دامی در آن افتاده باشد.همسر کشاورز با عجله دوید تا ببیند چه چیزی در تله افتاده

.

اتاق تاریک بود و ندید چه چیزی بهَ تله افتاده.از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود.مار همسر کشاورز را گزید.کشاورز بی درنگ همسرش را به بیمارستان رساند.همسر کشاورز تب داشت . خوب همه می دانند که دوای تب سوپ جوجه است.از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده ی سوپ را تهیه کند.از این رو مرغ را سر برید

.

بیماری همسرش بهبود نیافت.به همین علت دوستان و همسایه ها مدام به عیادتش میامدند.کشاورز برای تهیه غذای آنها مجبور شد خوک را هم سر ببرد

.

همسر کشاورز خوب نشد. در واقع مرد.افراد بسیاری برای خاک سپاری او آمدند.کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید

...

پس دفعه ی بعد که شنیدی کسی مشکلی داره و فکر کردی که به تو مربوط نمیشه یادت باشه که وقتی چیزی ضعیف ترین مارو تهدید میکنه همه ی ما در خطریم

...

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:47 :: توسط : محمدرضا کاظمی

 

امروز اومده بود دیدنم!با یه نگاه مهربون!همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتمو ازم دریغ میکرد!گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده!وقتی رفت سنگ قبرم از اشکهاش خیس شده بود


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:42 :: توسط : محمدرضا کاظمی

تنهایی یعنی فطریه ات را خودت حساب کنی.برای یک نفر!....راستی....قوت غالبم چیست؟....نان؟.....برنج؟.....غم؟....تنهایی؟

 

 

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 20:37 :: توسط : محمدرضا کاظمی

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
توضیح خاصی ندارم...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الکتروپیکنیک و آدرس electropicnic.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 310
بازدید کل : 32384
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1



Alternative content